قصیده: قصیده شعری است که مصراع اوّلِ بیتِ نخست با تمام مصراع‌های زوج آن هم قافیه است و تعداد ابیات آن از 15 بیت بیشتر است.

الگوی قافیه‌های قصیده به صورت زیر است:

………………… *    ………………… *
…………………       ………………… *
…………………       ………………… *
…………………       ………………… *
…………………       ………………… *
…………………       ………………… *

موضوع قصیده: موضوع قصیده بیشتر مدح و ستایش، پند و اندرز، هجو و نکوهش، سوگ و رثا، وصف طبیعت، عرفان، حکمت و … است.

قصیده‌های مدحی معمولاً چهار بخش دارند:
الف) تَغَزُّل: مقدمۀ قصیده با مضامینی چون عشق، یاد جوانی و وصف طبیعت.
ب) تَخَلُّص: بیت یا ابیاتی که رابط میان تغزل و تنه اصلی قصیده می باشد(این تخلّص مخصوص قصیده است و نباید آن را با اصطلاح تخلص (نام شاعر) که در بیت پایانی یا بیت‌های ماقیل آخر می‌ آید، اشتباه کرد)
ج) تنه اصلی: بخشی از قصیده که مقصود اصلی شاعر در آن بیان می شود . با محتوای چون مدح ، رثا ، پند و اندرز ، عرفان و حکمت و …
د) شریطه و دعا: شامل دعا برای جاودانه یودن ممدوح است و در پایان قصیده و در جملات شرطی بیان می‌آید.

بیت اوّل قصیده و غزل، «مَطلَع» و بیت آخر قصیده و غزل، «مَقطَع» می‌گویند.

مشهور‌ترین قصیده‌سرایان فارسی: رودکی، فرّخی سیستانی، منوچهری دامغانی، ناصرخسرو، مسعود سعد، انوری، خاقانی، سعدی، قاآنی، ملک الشعرای بهار، مهدی حمیدی، امیری فیروزکوهی و مهراد اوستا می باشند.

 

شعر زیر در قالب قصیده سروده شده است.

 

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بی‌شمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند

باغهای پر نگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار

سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست

خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار

هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب

مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار

اندر آن دریا سُماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی‌مدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر

با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهر گیر شهردار

هرکه را اندر کمند شصت بازی در فکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامکار

روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار

مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا

چشمه حیوان شود هر چشمه‌یی زان مرغزار

کو کنار از بس فزع داروی بی‌خوابی شود

گر برافتد سایه شمشیر تو بر کوکنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو بر ابر و باران در فتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

نا پسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو ز جدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر

تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار

بر همه شادی تو بادی شاد خوار و شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار

 شاعر: فرخی سیستانی

 

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 1 میانگین: 5]
مطالب پیشنهادی
پیمایش به بالا